Recollection

ساخت وبلاگ
همه‌ی ما خواب میبینیم. کم و زیاد. خیلی وقت بود خواب تو رو ندیده بودم. اینکه خواب تو رو ببینم برام عجیب نیست. عجیب اینجاس که احساس میکنم طولانیترین خواب زندگیم بود. کنار هم. یه خونه‌ی بزرگی که نمیدونم کجا بود. تعداد زیادی از آدمها هم بودند. چه نسبتی داشتیم؟ نمیدونم واقعاً. مهم این بود که توی خواب هم متوجه شدم همه چی زیادی طولانیه. نکته‌ی جالبی که الان به ذهنم رسید اینه که توی اکثر خوابهام باهم توی یه خونه‌ی بزرگ بودیم. یه فضای سربسته و بزرگ. بگذریم. جالب بود. حتی وقتی ساعت ۵:۳۰ صبح بیدار شدم و لبخند زدم. Recollection...
ما را در سایت Recollection دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 17:20

چقدر حس بودنت نزدیکه... چند روزه احساس میکنم قراره خبری بشه. از تو خبری بشه در واقع! من به خــط و خــبری از تــو قنــاعـت کردم... Recollection...
ما را در سایت Recollection دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 13:27

وقتی از حجمِ عجیبِ حضور و اینا حرف میزنم، نمونه‌ش میشه ظهر!... اینکه احساس کنی یه چیزی در اطرافت سنگینه! سنگینیِ نگاهِ دو نفر!... اینکه چون فاصله‌ی دور رو خوب نمیبینی، اولش شک کنی! اما نه، شک نیست. به خودت میای و بله. درست میبینی. چقدر بزرگ شده و قد کشیده. تعجب. خودت رو بزن به اون راه. اما قاعدتاً هر دو طرف فهمیدن... منتظر بودم بیای. نیومدی. اگه میدیدمت چی؟ چیکار باید میکردم؟ چیکار باید میکردیم؟! پس حسِ این روزهام درست بوده، شاید تا حدی. زندگیها چرخیده. عوض شده... اگه میدیدمت چی؟ و من همه‌ی اینها رو برای کسی که کنارمه تعریف میکنم... موقع رفتن درستترین کار این بود سَرَم پایین باشه. گَردِ پیری نشسته روی همه‌مون. مادرت، پدرت و من!... الان توی تنهاییم دارم آخرین باری که دیدمت رو مرور میکنم. نه، میخوام همه‌ش رو مرور کنم. الان کجا میبودیم به نظرت؟ میتونست نزدیک خونه‌تون باشه! کاش چند روز پیش، اتفاقی اون پنجره‌ی باز رو نمیدیدم. Recollection...
ما را در سایت Recollection دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 13:27

دیشب خواب دیدم باهاش توی خونه‌ی ویلایی نشسته بودم. بقیه ظاهراً رفته بودن بیرون. خونه، خونه‌ی ما نبود و همه چیزش تازگی داشت. در مورد اتفاقات طبقه‌ی بالای خونه حرف میزد. خیلی جوونتر بود و آروم. جزٕ اولین مکالمه‌ها بود که باهم دعوا نکردیم بعدش. و چقدر برام جالبه هربار که خوابش رو میبینم، سالمتر و جوونتر میشه. شاید بتونم خودم رو اینجوری توجیه کنم که لااقل الان و به دور از همه‌ی مسائل دنیوی حالش خوبه. اون قابی که سال ۸۴ وقتی کنار بخاریِ خونه‌ی امــیرآبــاد نشسته بود و خم شده بود و اگه اشتباه نکنم داشت واسم دنبال خونه میگشت رو همیشه یادمه. حتی بدون اینکه بدونه ازش عکس گرفتم. با وجود همه‌ی اختلافاتی که داشتیم اون لحظه رو ثبت کردم. دیروز هرچی گشتم نتونستم اون عکس رو پیدا کنم‌. دوباره میگردم و همزمان به این فکر میکنم که توی فصل بهار، میرفتم توی بالکن، روی پله‌های فلزیِ منتهی به پشت‌بوم میشستم و سیگار میکشیدم. به این فکر میکنم که سالها بعد فهمیدم که صاحبخونه‌ی آشغال به خونه زنگ زده بود و گفته بود بوی سیگارم تا طبقه‌ی پایین میره. به این فکر میکنم که یکی از بدترین و عجیبترین تجارب زندگیم اون خونه بود. خونه‌ای که نقطه‌ی آغازِ زندگیِ من توی این شهرِ بی در و پیکر بود. خونه‌ای که چندبار توی این سالها تا سر کوچه‌ش رفتم که یادم بمونه زندگی چجوری گذشت.... چقدر دلم برای قدم زدنهای تنهاییم توی بــلوار کشــاورز تنگ شده. فکر میکردم قراره کُلی اتفاق خوب بیفته توی زندگی.... خوابِ دیشب هم عجیب بود، هم خوب و هم ناراحت‌کننده. Recollection...
ما را در سایت Recollection دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 13 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 16:09

شاید یکی هنوز اینجای دنیا، که صبح از دم خونه‌تون هم رد شده، منتظره که یه روز تعطیل، برای اولین بار با تو بره غذاخوریِ شمالیِ لـــاکـــان.... پس کِی بریم؟

Recollection...
ما را در سایت Recollection دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 14 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 16:09

بیا معادلات رو بهم بزنیم. هنجارها و بقیه‌ی موارد رو!

بیا و باش! بیا دمِ در بغلت کنم و توی بویِ تنت گم شم!

اصلاً... بعدش برو!... اما فقط بذار یه بار دیگه بغلت کنم!

Recollection...
ما را در سایت Recollection دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 15 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 16:09